50سال است که یکتنه در مزرعه مشغول کار است. زمین خشک را سرسبز و پر ثمر میکند و باغهای بیروح را جلا میدهد. میگوید هر بیلی که به این باغ میزند، مثل این است که باغچه زندگیاش را بیل زده. سالهاست که با همین مزرعه و باغ کوچک امرار معاش میکند. همولایتیهایش مزرعه خود را وسعت دادهاند، با درآمدشان هکتارها زمین خریداری کرده و به زیرکشت بردهاند اما این پیرمرد همان مزرعه و همان باغ کوچک را دارد بدون اینکه وجبی به ملکش کرده باشد. با این حال او از کارش راضی و خوشحال است و به زندگی لبخند میزند. حاصل زندگی او ملک و زمین بسیار نیست، سرمایه او فرزندانی است که همهشان حالا برای خودشان کسی شدهاند و همهشان این موفقیت را مدیون دستان ترکخورده و زحمتکش پدری هستند که یک عمر کشاورزی کرده تا خرج و مخارج تحصیل 6پسر و 3دخترش را بپردازد. اسمش فیروز باصری است. 70سالش است اما وقتی از سن و سالش حرفی بهمیان میآید زیرلب لبخندی میزند و میگوید: «البته این سن شناسنامهای من است و گرنه من جوانتر از این حرفها هستم». بچهها هم با لبخند و سرتکاندادن جمله پدرشان را تأیید میکند. «سربست» نام روستایی است که این خانواده خوشبخت در آن و زیر سایه پدری فداکار زندگی میکنند؛ روستایی در استان فارس. با اینکه این روزها پای برق و لولهکشی آب و جاده آسفالت به این روستا باز شده اما همین الان هم باید ساعتی در کنار جاده نشست تا اتومبیلی عبور کند، چه برسد به 30سال پیش. پیرمرد داستان اما همان 30سال پیش با همه کمبودها فرزندانش را به مدرسه فرستاد تا در آینده برای خودشان کسی بشوند و امروز در دهه 70 زندگیاش فرزندانی دارد که 4نفرشان در دانشگاه درس میدهند و یکیشان هم سرگرد نیروی انتظامی شده است.
یک شغل شریف
آقای باصری در مورد کسب و کارش میگوید: «کشاورزی شغل شریفی است. گندم میکاریم، نشا مینشانیم و اینگونه طعام خلقالله را تأمین میکنیم. کاری از این شریفتر و نانی از این حلال تر؟»اما با همه این حرفها مشکلاتی باعث شده که آقای باصری فرزندانش را مورد تشویق و پشتیبانی قرار دهد تا به درس و کتاب بچسبند و چراغ دانش را در این روستای دورافتاده روشن کنند؛ «جمعیت روستا و خانوادههای روستایی روزبهروز در حال افزایش است. این در حالی است که مزرعه همان مزرعه است؛ نه کم میشود و نه زیاد. با یک حساب سرانگشتی، دستتان میآید که مزرعه کوچک ما نمیتوانست کفاف نان شب 9خانواده دیگر را هم بدهد، پس باید چارهای میاندیشیدم. تنها مشغله من نان شب فرزندانم نبود. مهمتر از هر چیز برای من انتخاب مسیر درست زندگی بود؛ اینکه بچهها در جامعه هم حرفی برای گفتن داشته باشند. از نظر من تنها یک چیز میتواند مسیر زندگی را در جهت مثبت هدایت کند که آن هم علم و دانش است.» بهروز، پسر بزرگتر خانواده باصری است که از همه بیشتر به کشاورزی علاقهمند است. با این حال تا آنجا که میتوانسته تحصیل را ادامه داده است. اما مزرعه به اندازهای بود که یک کشاورز دیگر هم در آن فعالیت کند، به همینخاطر او کشاورز شد.
سرمایه زندگی
سیروس پسر دوم خانواده است. وقتی با او صحبت میکنیم شوقی در چشمانش موج میزند و میگوید: «من 40سالم است و بهتر است بدانید من نخستین کسی هستم که در این روستا به دانشگاه راه پیدا کرد».محسن پسر سوم خانواده تا حرف برادر بزرگترش تمام میشود زبان میگشاید و میگوید:«آقای خبرنگار من هم نخستین کسی هستم که بین اهالی روستا کارشناسی ارشدم را گرفتهام.» محسن هم 38سالش است. مختار هم پسر آخر این خانواده است و جوانتر از همه. میگوید:«نخستینبار این من بودم که در دانشگاه تدریس کردم». او عضو هیأت علمی دانشگاه پیامنور صفاشهر است. ستار، پسر چهارم خانواده و غایب جمع است. او هم از اساتید دانشگاه است. 3برادر از ستار میگویند و از سمتهای شغلیاش و اینکه بهعلت مسافت طولانی نتواسته بین آنها باشد. پدر هم میان فرزندانش نشسته و مدام با شوق به چشمان بچهها خیره میشود. تازه از گرد راه رسیده، هنوز گردو خاک مزرعه روی دوشهایش پیداست اما این حرفهای فرزندان به او دلگرمی میدهد، خستگی از یادش میرود و با آنها همراهی میکند تا بتوانند بهتر خودشان را معرفی کنند.
به خاطر فرزندانم
60سال پیش آقای باصری در این روستا ساکن شد. خودش سواد مکتبخانهای دارد. اما آن زمان شرایط طوری نبودکه یک روستایی بتواند درس بخواند. سالها گذشت. فرزندان آقای باصری وقت سواد آموزیشان شده بود. در روستا تنها یک مدرسه ابتدایی کوچک بوده و هست. بعد از گذراندن دوره ابتدایی بیشتر اهالی روستا بهعلت مسافت طولانی تا شهر و مدرسه راهنمایی و همچنین کمبود وسیله نقلیه از خیر ادامه تحصیل میگذشتند و کشاورز میشدند اما آقای باصری اصلا راضی نمیشد که بهخاطر نبود امکانات آموزشی فرزندانش از ادامه تحصیل محروم شوند،بههمینخاطر خودش بعد از اینکه بچهها مقطع ابتدایی را تمام کردند آستینها را بالا زد و آنها را به روستایی فرستاد تا فرزندانش از درس و مشق عقب نمانند؛ «مدرسه راهنمایی تا روستای سربست حدودا 20کیلومتر فاصله دارد. الان 20کیلومتر مسافتی نیست اما 28سال پیش که سیروس و محسن به مدرسه راهنمایی میرفتند تنها یک وسیله نقلیه در این مسیر تردد میکرد؛ نیسانی که شاید روزی 2بار از روستا عبور میکرد.» چارهای نبود پدر باید این مسیر را پیاده طی میکرد تا بچهها را تا مدرسه همراهی کند.
مدتی با این مشقت و سختی آقای باصری فرزندانش را به مدرسه برد اما بچهها خسته میشدند، به همینخاطر در کنار مدرسهشان خانهای اجاره کرد تا بچهها مجبور نشوند هر روز این مسیر را طی کنند. بعد از آن روزانه علاوه بر اینکه مزرعه را سر و سامان میداد به بچهها هم سر میزد و برای آنها آذوقه میبرد؛ «آن روزها تنها ابزارم برای کشاورزی یک بیل دستی بود و گاو و گاوآهنی چوبی؛ همین. کشاورزی کاملا بهصورت سنتی بود. اینطور برایتان بگویم که کار کشاورزی را که با ماشینآلات کشاورزی امروزی یکروزه تمام میشود آن وقتها یک ماهه انجام میدادیم. حالا فکرش را بکنید. این کار کشاورزی و در کنارش این پیادهروی و رفتوآمدها چقدر مشکل بود.» با همه این مشکلات اما آقای باصری بیدی نبود که با این بادها بلرزد. او برای آینده فرزندانش هر کاری و هر سختیای را تحمل میکرد.
محسن میگوید: «پدرم واقعا از جانش مایه گذاشت. نمیدانم چه قدرت و چه انگیزهای باعث میشد که او این کار غیرممکن را ممکن سازد. به هرحال خیلی از هم سنوسالهایمان به مدرسه راهنمایی آمدند اما بهخاطر همین مسافت زیاد، تحصیل را بوسیدند و کنار گذاشتند ولی حمایتها و پشتیبانی پدرم باعث میشد که آب توی دلمان تکان نخورد. آنقدر پیگیر بود که احساس کم و کاستی نمیکردیم».
مختار میگوید: «در روستای ما رسم است که هر وقت فصل کشت و کار میشود مرد در روستا نمیماند. همه آنها صبح سحر به مزرعه میروند و در تاریکی شب به خانه باز میگردند. در این مدت اگر مردی در روستا دیده شود اهالی روستا او را شماتت میکنند و میگویند فلانی تنبل و بیعرضه است».
با این حال تنها مردانی که در خانه میماندند فرزندان آقای باصری بودند که پدر در اینباره میگوید: «فصل کشت درست وقتی بود که بچهها درگیر امتحانات بودند. نمیخواستم از درس و مشقشان عقب بمانند، به همینخاطر به آنها میگفتم که نیازی نیست به مزرعه بیایند و بهتر است در خانه بمانند و درسشان را بخوانند.»بچهها درس میخواندند درحالیکه پدر به تنهایی بار زندگی را به دوش میکشید.
تنها سرمایهام از دست رفت
به این سادگیها هم نبود چراکه آقای باصری نمیتوانست همیشه روی محصولش حساب باز کند. بعضی وقتها اتفاقاتی میافتاد که همه رشتههای کشاورز پنبه میشد؛ «تنها داراییام یک گاو بود که کارهای مزرعهام را راه میانداخت؛ با آن زمین را شخم میزدم اما سختیهایم از روزی شروع شد که گاوم بیمار و تلف شد. چارهای نداشتم، برای مدتی باید خودم آستین بالا میزدم و کار مزرعه را بدون هیچ وسیلهای راه میانداختم. بارها شد که از فرط خستگی روی زمین خشک مزرعه خوابم برد و شب را سحر کردم.» درحالیکه کشاورزان روی یاری فرزندانشان حساب باز میکنند اما آقای باصری به فرزندانش اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزنند.» مختار میگوید: «پدرم نمیگذاشت دست به بیل بزنیم. او همیشه دلش میخواست قلم در دستمان ببیند. همیشه میگوید اگر میخواهید به من کمک کنید درس بخوانید».
فرزندانی که به روستا بازگشتند
تحصیلات راهنمایی بچهها تمام شد. حالا باید بچهها برای ادامه تحصیل به شهر شیراز میرفتند. مسافت 20کیلومتری 200کیلومتر شد. پدر خانواده میگوید:«دلم آرام نمیگرفت باید حتما با آنها به شهر میرفتم تا خوابگاه فرزندانم را با چشم ببینم. ببینم که جایشان گرم و نرم است. کم وکسری نداشته باشند. همیشه به آنها سر میزدم. یک پایم در مزرعه بود و پای دیگرم هم در شهر». آقای باصری هیچ وقت در این مدت ته دلش خالی نشد که مبادا به شهررفتن بچهها باعث شود که آنها پدر و روستایشان را فراموش کرده و برای همیشه او را ترک کنند؛ «سالها از آن روزهای سخت میگذرد. شکر خدا بچهها از آب وگل درآمد و به جایی رسیدهاند. با اینکه در شهر زندگی میکنند اما برای خودشان در این روستا سقفی ساختهاند تا دل من را شاد کنند. تعطیلات و آخر هفته به روستا میآیند و خودشان را متعلق به این آب و خاک میدانند.»
عاشق کشاورزی هستیم
فرزندان آقای باصری در مورد زندگیشان در روستا میگویند؛«ما نیمه گمشدهمان را در روستا مییابیم. همیشه دلمان با اینجاست هر چه داریم از پدر و این روستاست. هرکداممان در روستا خانهای ساختهایم. البته حالا دیگر میتوانیم به پدر کمک کنیم. آخر ما همهمان عاشق کشاورزی هستیم. بالاخره بعد از مدتی ما هم بازنشسته میشویم و میآییم در این خانههای روستایی زندگی میکنیم.» جالب اینجاست که اسباب و اثاثیههای خانههای روستایی فرزندان مجهزتر از خانههای شهریشان است. این نشان میدهد که بچهها اینجا را هنوز خانه اولشان میدانند.
دلسوزترین پدر دنیا
بچهها از پدرشان میگویند، از اینکه مهربانترین و دلسوزترین پدر دنیا را دارند. مختار میگوید: «همیشه نخستین کسی که صبحها از خواب بیدار میشود پدر است، حتی وقتی قرار بود به مدرسه برویم زودتر از همه چای دم کرده وبساط صبحانه را علم میکرد. هنوز هم با اینکه خودمان در روستا خانه داریم تنها شبها برای استراحت به خانه خودمان میرویم و تمام مدت روز را در کنار پدر و مادرمان میگذرانیم». بچهها در ادامه میگویند:«تا به حال نشده که پدر از ما چیزی بخواهد. تنها چیزی که خواسته قلبی اوست این است که ما در کنارش باشیم. میدانیم که آخر هفتهها چشم به راه است تا ما به روستا برویم. تنها کافی است ساعتی از موعد همیشگی دیرتر به روستا برسیم، آنوقت است که از پشت پنجره تکان نمیخورد». چشم بهراه بودن پدر را فرزندان با تمام وجود حس میکنند و او را هیچوقت در انتطار نمیگذارند چراکه میدانند پدرشان بسیار مهربان و دلسوز است.
روز پدر کشتی گرفتیم!
روز پدر و روز مادر از روزهایی است که همه بچهها آقای باصری جمعشان جمع است. بچهها با پدر و مادرشان رابطه بسیار صمیمی و دوستانهای دارند تا آنجا که وقتی به هم میرسند دیگر به غیر از خودشان توجهشان به هیچچیز نیست؛ با هم میگویند و میخندند. در مورد روزهای سخت گذشته و موفقیتهای حال و امیدهای آینده میگویند. این خانواده لبخند زدن به زندگی را خوب آموختهاند. آنها هیچچیز در دنیا را با ارزشتر از این پیوند ناگسستی نمیدانند. آقای باصری در رابطه با روز پدر سال گذشته میگوید: «هر سال بچهها میآیند و با وجودشان خانهام را روشنایی میبخشند اما بهترین روز پدر که خیلی هم خوش گذشت پارسال بود که خواستم جوانها را محک بزنم و با پسرانم مسابقه کشتی راه انداختیم. پشت همهشان را بهخاک مالیدم!» بعد از گفتن این جمله لبخندی میزند و ادامه میدهد:«البته بچهها لطف داشتند معلوم بود که دارند تظاهر میکنند و گرنه من پیرمرد که توان کشتی گرفتن ندارم». آقای باصری به تنها چیزی که علاقهمند است خانوادهاش است و خوشبختی را تنها در کنار آنها حس میکند.